داستانك : سر پیچ از هم جدا شدند. یكی زندانی بود و دیگری زندان بان. زندانی دوره محكومیتش را گذرانده بود و زندان بان دوره خدمتش را.چمدان هایشان پر از گذشته بود؛ حوله كهنه ، ریش تراش زنگ زده، آینه جیبی و... آنها سرنوشت مشتركی داشتند. هر دوخاطرات خود را پشت میله ها گذاشته بودند و وقتی سر پیچ از هم جدا شدند، باران بر هر دوی آنها بطور یكسان بارید. (جمال مصطفی)
داستانك : ” پدر گفت كه نعش ملیحه را زیر پای درخت بگذارند و با سر به بگم اشاره كرد كه شروع كند. بگم بسم الله گفت و خطبه را با صدای بلند خواند. همه به جنازه نگاه كردیم. بگم یك بار دیگر هم خطبه را خواند. صورت ملیحه زیر كتان بود. بگم خطبه اش را برای دومین بار خواند. پدر گریه اش را قورت داد و روی زمین نشست، كف دستتش را روی كتان جایی كه پیشانی ملیحه پنهان شده بود گذاشت. حالا ملیحه برای درخت گز عقد شده بود. “( بیژن نجدی)
«قفل»
فردین توسلیان
سریع وارد شد و در رو پشت سرش قفل کرد. انگار به همه ی دنیا پشت کرده باشه. بازم با خودش تنها شده بود. دلش نمیخواست هیچ کس خلوتشو به هم بزنه. برای این تنهایی خیلی زحمت کشیده بود. مثل همیشه آروم نشست و بخشی از سکوتی شد که همیشه آرزوشو داشت. سکوتی که تداعی خاطرات بهترین های عمرش بود. شروع بهترین اشعارش، ایده ی بهترین داستاناش، فکر کردن به بهترین دوستاش و و و… راه حل خیلی از مشکلات زندگیشو همین جا کشف کرده بود و خیلی از بغض های نصفه نیمه شو اینجا خالی کرده بود. کارهایی که جلوی آدم های دیگه نمیتونست انجام بده رو اینجا انجام می داد و حرف هایی که پیش هیچ کس نمیتونست بگه رو اینجا می گفت…
اما طبق قانون زندگی، مثل باقی چیزا، اینم موقت بود. باید میرفت. بازم باید به جمع کسایی که حالش ازشون به هم میخورد برمیگشت.
بلند شد و آروم سیفونو کشید.دیگه سکوتی در کار نبود…
«آپولون در تاکسی تهران»
آناهیتا اوستایی
صدای آقایی از صندلی عقبی گفت: «خانم می شه یه لحظه روزنامه تونو ببینم؟» خودش را که ندیدم یا دست هایش را. صدایش هم حالتی نداشت؛ غمگین نبود تا بشود درباره اش یک داستان تراژیک نوشت که مثلا آگهی ترحیم یک عشق قدیمی را دیده. خوشحال نبود تا بشود یک داستان کمدی سر هم کرد که یک آدم دهاتی ندیدبدید برنده ی یک ماشین گرانقیمت در قرعه کشی فلان بانک شده. یا ترسیده تا بشود طرح یک داستان ترسناک را ریخت که مثلا خبر فرار یک قاتل زنجیره ای دیوانه را که تشنه ی خونش است دیده. یا هیجان زده که بتواند سوژه ی یک داستان پلیسی باشد که مثلا سارق حرفه ای را که سال ها در تعقیب او بوده به عنوان نامزد انتخاباتی فلان حزب دیده یا بی تفاوت تا سوژه ی یک داستان فلسفی بشود که در آن یک مرد تنها فقط تاکسی عوض می کند و نمی خواهد به جایی برسد و محض تفریح گاهی به آگهی های ترحیم روزنامه ها می خندد. یا عصبانی تا بشود یک داستان سیاسی نوشت که مثلا یک دانشجوی اخراجی خبر بازداشت دوستانش را دیده. یا بی حوصله تا یک داستان اجتماعی بشود و ۲۴ ساعت زندگی خسته کننده ی یک مرد عیالوار را در تهران و دود و ترافیک نشان بدهد… روزنامه را پس داد و گفت: «مرسی خانم» خودش را که ندیدم. صدایش هم…
سایهها
جواد سعیدی پور
آخرین جرعه را میخورد،سیگارش را روشن میکند، چشمانش را میبندد تا مثل هرشب به سایههایی که مدتهاست ازخودش رانده، فکر کند. به سایههای بیارزشی که برای پول او همه کار میکنند. بهسایهای که هر چند روز میآید پیشش و گریه میکند که چرا بیشتر دوستش ندارد, چرادیگر به خانه بر نمیگردد. به سایههای سیاه و سفیدی که هر روز صبح, پشت سر او, ازبوی مشروب دهانش حرف میزنند. به بغضی که هر شب بهاش میگوید:«تا بیرونم نریزینمیگذارم بخوابی.»
اما فقط باید به نزدیک ظهر فکر کند که آمد بهش سلام کرد،پروندهاش را گذاشت روی میزش و ایستاد روبروش تا او بهش اجازه نشستنبدهد.
نباید به او فکر کند. او فقط یک کارمند ساده است.
داستانك : بچه كه بود می خوایت دكتر شود. همیشه می خواست كاری برای كشورش انجام داده باشد.كنار روزنامه فروشی ایستاده بود.نتایج كنكور كارشناسی ارشد را اعلام كرده بودند. اگر پدرش زنده بود...شاید اسم او هم بین آنها بود. دستی به لباس نارنجی اش كشید. بالاخره توانسته بود كاری برای كشورش انجام دهد. (بي نام / منبع اينترنت)
داستانك : مادرم خواب دید که من درخت تاکم. تنم سبز است و از هر سرانگشتم، خوشه های سرخ انگور آویزان.
مادرم شاد شد از این خواب و آن را به آب گفت. فردای آن روز، خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم اینجا که منم باغچه ای است و عمری ست که من ریشه در خاک دارم. و ناگزیر دست هایم جوانه زد و تنم، ترک خورد و پاهایم عمق را به جستجو رفت. و از آن پس تاکی که همسایه ما بود، رفیقم شد. (بي نام / منبع اينترنت)
:: بازدید از این مطلب : 1355
|
امتیاز مطلب : 389
|
تعداد امتیازدهندگان : 90
|
مجموع امتیاز : 90